دانلود رمان ماه در عقد ارباب
درِ ماشین کلاسیک اش را گشود و مرا به خروج دعوت کرد. به چادرم چنگ زدم و پیاده شدم. هوای مه آلود و چشم اندازی که تمام روستارا در بر میگرفت نگاهم را به سوی خود ربود…
بهتر نیست چادرت و دربیاری؟
سوال اش حواسم را از منظره ی دلنشین رو به رو گرفت و به سوی خود پرت کرد! لب گزیدم و آرام برگشتم:
نه ارباب! اینطوری راحت ترم…