رمان اکالیپتوس

نام رمان : اکالیپتوس

نویسنده :سبا سالاری

تعداد صفحات : ۱۸۶۷

فرمت فایل ها :  برای اندروید و پی دی اف

خلاصه رمان :

همانطور که دستانم را جیب سویشرت ارتشیم فرو کرده بودم به اطرافم نگاهی انداختم

برای بار چندم سرمو بلند کردم و به طبقه بالا نگاه کردم

در تاریکی چیزی معلوم نبود

بخشی از رمان اکالیپتوس از سبا سالاری :

ا دیدن شاهرخ که با خونسردی همچنان مشغول کار با موبایلش بود داغ کرد

با دست بازویش را گرفت :

_ تو قول …

با صدای بلند شاهرخ جمله اش ناقص ماند

مچ دستش را چنگ زده بود و همانطور که محکم می فشرد غرید :

_ تمومش کن … من برای هر حرکتم برنامه دارم … نه مثل تو که با حماقت بدون نقشه جلو میری و از آخرم دستت برای کشیدن ماشه می لرزه …

قبل از ادامه دادن جمله اش همانطور که مچ صحرا را می فشرد عقب هولش داد :

_ پس آروم بشین سرجات تا وقتش برسه

صحرا حرفی نزد

عصبی با بغض به در تکیه داد و بیرون را نگاه کرد

فردا بدون خبر دادن به شاهرخ به دیدن نورا می رفت

انگار شاهرخ مرد عمل به قول هایش نبود ، پس او هم تصمیم گیری را به صحرای گذشته واگذار می کرد !

صحرایی که مدام در گوشش زمزمه می کرد این مرد تا زمانی که مرگ خالد برایش نفعی نداشته باشد دست به کار نمی شود

حرف شنوی از شاهرخ دیگر کافی بود !

برخلاف انتظار صحرا رستوران مورد نظر در مکانی دنج و نسبتا مخفی قرار داشت

شعار عجیب رستوران روی تخته سیاهی درست سر در ورودی زده شده بود :

_ تام اهل استرالیاست . سرویژ اهل اسپانیاست . تام دوست دارد غذاهای خوبی بپزد . سرویژ دوست دارد این غذا هارا امتحان کند!

در سکوت روی صندلی نشستند

صحرا به اطراف خیره بود

گلدان های بزرگ گل ؛ فضای مدرن رستوران را دلنشین تر کرده بود

_ چطوره؟

بی حال به شاهرخ نگاه کرد

فکرش هنوز هم درگیر بحث چند دقیقه پیش بود پس آرام زمزمه کرد :

_ خوبه

سعی داشت به دو بادیگاردی که کمی دور تر ایستاده بودند بی توجه باشد

شاهرخ اما بی اعتنا کتش را از تن دراورد

_ این رستوران مد نظرم نبود اما لحظه آخر یادم اومد گفتی به غذاهای دریایی حساسی … هرچند اونبار تو هتل حتی یک لقمه هم از دستت در نرفت اما رستوران و تغییر دادم !